سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

                                                                         عاشقانه

چه
غریبانه میگریست آن شب بی تو تکه ابری که سکوت وجودم رو فهمید و چه غریبانه خندیدم
آن روز که بی تو مرگم را فهمید


اگر دنیای ما دنیای سنگ است بدان سنگینی سنگ هم قشنگ
است اگر دنیای ما دنیای
درد است بدان عاشق شدن از بحررنج است اگر عاشق شدن پس یک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است


اگه دیدی تو آسمون هیچ ستاره ای نیست ناراحت نشو خودم حاضرم تا
صبح برات چشمک بزنم تا بشم تک ستاره ی دلت


پروردگارابه من بیاموز دوست بدارم کسانی راکه دوستم ندارند
..عشق بورزم به کسانی که
عاشقم نیستند...بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز
تبسمی به صورتم ننواختند... محبت کنم به
کسانی که محبتی درحقم نکردند


سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی   
/           شاید امشب سوزش
این زخم ها را کم کنی

 آه باران من سراپای وجودم آتش است   
/           پس بزن باران بزن
شاید تو خاموشم کنی


دبیر فارسی بودم نامت را اولین غزل از صفحه کتابها می
نهادم اگر دبیر جبر بودم
عشق مجهول تو را بر قلب معلوم خودم بخش میکردم تا معادله محبت پدید آید اگر دبیر هندسه بودم ثابت می
کردم که شعاع نگاهت چگونه از مرکز قلبم گذشت


دوستی شاید عشقست که میسازدو میسوزد و شاید ترانه ایست که هر
دم آوایش در دل جاریست لیکن هر جه هست زیباست


خون که قرمزه رنگ
عشقه       
/             
اما اشک که بیرنگه درد عشقه


هرگز برای عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه
نباش. گاهی در انتهای
خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند


از جلو گل فروشی رد شدم دیدم زیباترین گلش نیست sms زدم
ببینم کجایی


میدونی چرا وقتی گریه میکنی چشمت رو می بندی؟
وقتی میخوای بخندی،وقتی میخوای کسی رو ببوسی وقتی میخوای
تو رویا بری چشمت رو می بندی؟

چون قشنگترین چیزای این دنیا دیدنی نیستند


آرزو می کنم:
زندگی مال تو….مرگ مال من
راحتی مال تو….گرفتاری مال من
شادی مال تو…..غم مال من
همه مال تو ولی تو مال من


یه روز دل تصمیم می گیره سنگ شه تا دیگه عاشق نشه میره و سنگ
می شه و میره قاطی سنگ ها اما اونجاهم عاشق یه سنگی می‌شه


می دونی زیباترین خط منحنی دنیا چیه ؟ لبخندی که بی اراده رو
لبهای یک عاشق نقش می بنده تا در نهایت سکوت فریاد بزنه : دوستت دارم


در عرض یک دقیقه می شه یک نفر رو خرد کرد... در یک
ساعت می شه یک نفر رو دوست
داشت و در یک روز فقط یک روز می شه عاشق شد ولی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد


من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم:
درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا
کن و وارد کوچه پس کوچه های
تنهایی شو! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن،
کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی
ام! درکلبه را باز کن و
به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا می یابی


چشماتو دایورت کردی رو قلبم خیالی نیست حداقل از رو ویبره درش
بیار تا اینقدر دلمو نلرزونه


 عشق مثل آب میمونه.....که میتونی توی دستت قایمش
کنی..آخرش یه روز دستت رو باز
میکنی میبینی نیست... قطره قطره چکیده بی انکه بفهمی.. اما دستت پر از خاطره است


تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم کسی یار
کسی نیست


عشقم را نثار تو کردم...اما نپذیرفتی. عشقم را به تو
هدیه کردم آن را دور
انداختی، زندگیم را وقف تو کردم اما در کنارم نماندی، کاش روزی آن را برگردانی
!


من یاد گرفته ام: مهم نیست که در زندگی چه داری، بلکه مهم
اینست که چه کسی را داری


حسنک کجایی؟

گوسفند
بع بع می کرد 

سگ واق
واق می کرد
 

و همه
با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

شب شده
بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به
شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای
غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
 

موهای
حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز
که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک
را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای
کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می
کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در
حال چت کردن غرق شد.

برای
مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش
کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش
نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر
نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.

اما
ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که
کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او
حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در
خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او
کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از
چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که
دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد


قلب یا عقل؟؟؟!!!!!

برای زیستن دو قلب لازم است:

 قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند.

قلبی که هدیه کند قلبی که بپذیرد

قلبی که بگوید قلبی که جواب بگیرد

قلبی برای من قلبی برای انسانی که می خواهم

تا انسان را در کنار خود حل کنم"

به نظر من

برای زیستن عقل لازم است:

عقلی که منطقی دوست بدارد عقلی که طوری فکر کند که باعث شود دوستش بدارند.

عقلی که محبت هدیه کند عقلی که محبت را معنی کند.

عقلی که سوال ایجاد کند عقلی که پاسخ دهد.

عقلی که به زندگی جهت دهد و آن را هدف دار سازد.

عقلی که بداند دنیا برای چیست و آخرت برای کیست.